دی 94 - کاش من هم ارمیا بودم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این جا

این جا همه چیز خراب شده

نمی دانم چه زور درست ش کنم

البته

فکر هم نمی کنم که از دست من

کاری ساخته

باشد

 چون کار من نیست درست کردن این دنیا

 خسته ام

 فکر کنم خود درگیری پیدا کردم همن

هم خوب است

که  به دیگران کاری نداشته باشم

از همه ی مردم دنیا متنفرم

چون حتی با نگاه کردنشان هم

به آدم می فهمانند که

چه احساس مزخرفی نسبت به تو دارند

نه تنها مردم ان بیرون

بلکه همه ی مرد م

دنیا

دام تلاش میکنم از این جای مزخرف بروم

 از این جایی که به اصطلاح بعضی ها مردمش گرم صمیمی هستند وخشک نیستند

یعضی اوقات

نه یعنی بیشتر اوقات

بهتر است نه

بلکه عالی است و

 واقعا با عث

شادی مفرط من یکی می شود

که آدم ها ی اون بیرون خشک باشند

وبه من کاری نداشته باشند

و حتی نگاهم هم نکنند

که چه بسا نگاه کردنشان

از هر حرف زدنی بدتر است

مس خواهم  بروم ودر جایی

زندگی کنم که هیچ کسی به کار من کار ندارد از این

دخالت های بی جا

از این قضاوت ها  هایی

که حتی از نگاه  مردم هم می شود که چیزی در بارهی تو فکر کرده اند

حالم بهم

می خورد

 همین هاست که من را ازاین دنیا روز به روز زده می کند

 که حتی به هر کسی هم بگویم نمی فهمد

به نظر من

 آدم بودن مزخرف ترین

  چیزی بود که می تونستم باشه با این احتساب

و لی اگر هیچ کسی به کار من کار نداشت

 شاید نظر عوض می شود

 180 درجه

بی خیال

 خوب است که این جا هست برای من که

  هیچ کسی حرف هایم را نمی فهمد

البته حق می دهم به همه چون من با آن ها فرق

می کنم

دقدقه هایم نمی دانم درست نوشتم یا نه حال سرچ هم ندارم 

  حرف زدنم

فکر هایم

آرزو های م

و............

که اگر بخواهم بگویم این جا جا نمی شو د

اریا را برای این خاص بودنش دوست داشتم

من هم خیلی حتی بیشتر از ارمیا

وحتی بیشتر آن چیزی که هرکسی فکر می کند خاص هستم

 اما جایی برای بروز این رفتار ها بیان افکار ها و عمل به اعتقاداتم  وجود ندارد یعنی درواقع به قول استاد مطهری

 آزادی البته از دید ایشان

که دید من هم هست ندارم

یعنی همه چیزی مانع هستند بر جلو ی راه من

................

 بی خیل شاید

ر وزی

جای

 وقتی

به همه ی آرزو هایم رسیدم




تاریخ : چهارشنبه 94/10/30 | 9:19 صبح | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

......

دیگر نمیدانم چه بگوییم و چه چیزی را به توصیف بکشانم. انگار تمام کلمات ته گرفتند و چیزی برای گفتن باقی نمانده است.انگار چشمانم را بسته ام و دیگر نظاره گر هیچ چیزی نیستم و گویی کاملا نسبت به اطرافم بی تفاوت شده ام و احساسی برای ابراز نمی بینم.
مثل اینکه سازهایم برای رقصیدن از بین رفته اند.

ممکن است دلیلش این باشد:

زندگی آنطور که بخواهد پیش می رود حتی اگر من نخواهم...




تاریخ : چهارشنبه 94/10/23 | 9:54 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

من...................

من به پای ارمیا هم

نمی رسم

توهم زدم

خستهام

بریدم

هر چه بد بختیست برسر من ریخته

ب

ر

ی

د

م

 

 

اره کم اوردم

 واسه همه ی اونایی که می خواستن من کم بیارم




تاریخ : یکشنبه 94/10/20 | 9:43 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

haleman

halam aslan khob nist............................




تاریخ : یکشنبه 94/10/20 | 10:15 صبح | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

fgjrtgh\rijrthgkjrktgggggggggggggggggggggggggggg

احساس میکنم که گم شده ام.....

شهدا میشود مرا تفحصم کنید

گم شده ام.....درکجا نمیدانم.....

بیش از همه در خودم..

شما را ب آن سربندهایتان تفحصم کنید..

آخر که چه؟

مگر نه این است که از خاک آمدم و به خاک میروم؟

پس چه بهتر که خاکی بروم 

دیگر تحمل ندارم 

قلبم پر از حب دنیاست 

چشمانم که هنوز گریان است 

دستانم هنوز به سوی شماست 

پاهایم هنوز در راهتان است 

گوشهایم هنوز نوایتان را میشنود 

پس تا دیر نشده به داد این تن برسید::::

شهدا تفحصم کنید 

شما را به سر بندهایتان قسم تفحصم کنید... .

 




تاریخ : شنبه 94/10/19 | 4:36 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | بلاگ اسکای