مهر 94 - کاش من هم ارمیا بودم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایااااااااااااااااااااا

خدایا من دیگه تصمیمم رو گرفتم

نمی دونم درسه یا نه

واصلا هم مهم نیست نمی دونم شاید خیلی عجولانست

اما کجاش عجولانش من کمه کم یک سال است که در این درگیری وتشویش هستم

نمی دونم شاید اگر تو بخواهی من به جامعه بروم 

اگر تو بخواهی من به جامعه می روم

جامه که همه ی زندگی نیست

من تمام تلاشم را می کنم تا در دانشگاه دولتی در تهران قبول بشم تو خودت می دونی که

چقدر برانم سخته

اما تو خودت کمکم کن و اسبابش رو فراهم کن

خواهش می کنم

حداقل برای دل خوشی مادر وپدرم

خسته ام دیگه

دیگه توان ندارم اگه اتین یک امتحانه که حتما یک امتحان بزرگ هست

باشه من قبول نشدم

یا شاید من صورت سوال ها را جوری تغییر داده ام و به جای آنها سوال هایی که بلدم را نوشته ام

اما به هر حال من این را هرا انتخاب کرده ام وتا تهش را می روم

و تمام تلاشم را می کنم

تو اگر نمی خواستی هیجچ وقت چنینفکری را حتی در سر راه من قرار نمی دادی

باشه من کم اوردم

اما دیگر نمی توان

همه چیزرا به خودت می سپارم

وتمام تلاشم را می کنم تا به همه خودم را ثابت کنم

مگه خودت نگفتی که رضایت من ئدر رضایت مادر وپدر شماست اگر کافر نباشند و شما را به راه غیر از من نخوانند

من هم دارم همین کار رو می کنم تا بعضی ها

بمن نگن که تو راحت طلبی و هزار چیزی دیگر

 من همه ی سختی های این زندگی لعتی رو بجون می خرم

شاید من دیونه ام 

اما مهم نیست

مهم اینکه من منم

الهی

یا لطیف ارحم عبدک ضعیف

 خدایا من جز تو کسی را ندارم

وفقط به تو پناه آوردم

مگه خودت همین رو نمی گی

 کمکم کن




تاریخ : سه شنبه 94/7/28 | 5:21 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

آقا جان

 

جمعه ای بود وگذشت و در حصار شایدها باز ماندیم!!

آنقدرها هم که گفتیم وشنیدیم منتظر نبودیم!!

اشتیاق آمدنت را فریاد زدیم ولی در هیاهوی زمان فراموش کردیم انتظار و عاشقی و دلدادگی

چگونه است

نوشتیم و سرودیم و خواندیم  شعر هجرانت را ولی زندگیمان بی تو  چه راحت گذشت!!

شنیدیم که  یادمان هستی و از حال ما با خبری همت کردیم ولحظه ای مهربانیت را تصور کردیم

رمضان آمد و به نیمه رسید و گذشت و باز شمشیری بر فرق عدالت نشست و باز گفتیم

شاید جمعه ای دیگر....

ولی هر چه که هستیم غروب آدینه آئینه دلمان تار میشود و غربت تمامی وجودمان را میگیرد

شاید خود ندانیم چرا ولی دل بهانه ی تو را میگیرد و تورا میجوید

 

 

 

 

 

 

آقاجان اگر بیایم به جامعه فقط برای این است که دل شما از من راضی باشد

آقا جان خودت پای برگه ی طلبگی در جامعه ام را امضا کن

آقا جان چیزی بگو

هرچند من کر

حرفی بزن

هر چند من

نمی فهمم

آقا جان

اگز به صلاحم است

 بگذار قبول شوم

بیایم همه را راضی کن

 من دیگر آن چه ی احساسا تی نیستم که از روی احساس تصمیم بگیرم

 آقا جان دل خوشم به دل خوشی شما

من را به حال خود وا مگذار

نه گذار بار دیگر بمانم

با کوله باری از حسرت ها و  کمری شکسته از

تحمل هوا وهوس هایی که با خود به دوش می کشم

آقا جان این عاشقی را خراب نکن

 




تاریخ : دوشنبه 94/7/27 | 2:7 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

..........

خدایا بریده ام

دیگر توان امتحان ندارم

خدایا

منبع  را نداشتم

خدایا

باشه من

قبول نشدم

 دیگر خسته ام نه توان

امتحان دیگر دارم نه توان

ادامه ی همین امتحان را دارم

باشه من پرستاری م خونم

وخودم را به خاطرش

می کشم

وتمام تلاشم را می کنم

 مثل اون دختر دوست مامان با شه

جامعه بی جامعه

باشه

یا امام حسین فقط خودت کمکم کن




تاریخ : یکشنبه 94/7/26 | 10:13 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

دلت که گرفته باشد

دلت که گرفته باشد ... شلوغ ترین مکانها ، تنهاییت را به رخت میکشند ... و شادترین روزها برای تو غمگین ترین روزهاست ...

دلت که گرفته باشد ، نغض میشود همه قانونها ...




تاریخ : یکشنبه 94/7/26 | 6:24 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

شاید راست می گوید

حسین پناهی 

روزی به دخترم خواهم گفت:

 اگر خواستی ازدواج کنی 

با مردی ازدواج کن 

که به جای مهمان? ها? احمقانه  

که مردان ?ک طرف جمع می شوند 

و از س?است و کار و فوتبال می گویند، 

و زنان ?ک طرف د?گر جمع می شوند 

و از مان?کور و انواع رژ?م غذا?? و جُک ها و ... صحبت می کنند؛

تو را به؛ 

دوچرخه سوار?، 

کوهنوردی،

تئاتر، 

کنسرت رفتن، 

ف?لم د?دن، 

شعر و کتاب خواندن،

کافه رفتن و 

شب گرد? ها? ب? هوا،

سفرهای ب? هوا،

با:

کوله پشت? و 

عکاس? و 

نقاش? و 

سر به سر هم گذاشتن و د?وانه باز? ها?? ...

ازا?ن دست زند. 

و آنقدر به " با تو بودن " ایمان داشته باشد 

که به زم?ن و زمان 

و هر پشه ? نَر? که از دور و برت رد م? شود گ?ر ندهد.

و به تو احساس

" رف?ق " بودن بدهد و 

نه تنها احساس 

" زن " بودن !!!

طور? که تمام دن?ا 

به رفاقت و رابطه تان حسود? شان شود ...

آن وقت شا?د زمان مناسبی رسیده،

که تن به ازدواج بدهی!

وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند 

که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت 

که تو را فقط زن می داند ..

 




تاریخ : یکشنبه 94/7/26 | 6:7 عصر | نویسنده : ارمیامعمر | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | بلاگ اسکای